اگر کسی داره این متن رو می خونه، پس سلام دوستم :)

جهت شروع میخوام بهترین کتاب هایی که توی تابستون خوندم رو بگم، شاید باعث بشه که کسی ترغیب بشه و بخواد بخونه. :-"

کتاب اول:

قدرت عادت

این کتاب با ذکر مثال و داستان های جالب از دیدگاه روانشناسی/علمی سعی می کنه شیوه ی شکل گرفتن عادت ها و شیوه تغییر عادت ها رو توضیح بده.

اگه دلتون یه سبک زندگی جدید و یه شروع بهتر میخواد حتما این کتاب رو بخونید! و نکته جالبش اینه اصلا و اصلا خسته کننده نیست و من حین خوندنش همیشه کنجکاو بودم تا بقیه کتاب رو زودتر بخونم.

 

کتاب دوم:

خوب های بد بد های خوب

این کتاب چند جلدیه (این عکس جلد یکش هست) و احتمالا برای قشر نوجوون مناسب تره، ولی داستان و مفهومش به قدری جذاب هست که به نظرم هر سنی می تونه بخونه و ازش لذت ببره.

داستان راجع به دو تا دوست هست و مدرسه ی خوب ها و بد هایی که وجود داره... پرنسس ها و جادوگر ها، خوب ها و شرور ها...

این کتاب می تونه این مفهوم رو برسونه که خوبی و بدی مطلق لزوما وجود نداره و ما تحت هر شرایطی یه واکنش و رفتار خاص از خودمون نشون میدیم،

و علاوه بر اون بهمون میگه به سادگی باطن آدم ها رو با ظاهرشون قضاوت نکنیم، چون انسان ها پیچیده تر از این حرفان. :)

 

کتاب سوم:

روانشناسی عزت نفس

شاید نیازی به توضیح نداره، اسمش روشه :) این کتاب حرف های قشنگی برای گفتن داره و به نظرم ارزش خوندن رو داره.

 

کتاب چهارم:

مردی به نام اوه

این کتاب رو نه تنها جزو بهترین کتاب هایی که تابستون خوندم، بلکه جزو بهترین کتاب هایی که توی کل عمرم خوندم قرار میدمش. من از کتاب هایی خوشم میاد که بهم یه دید جدید رو نشون بدن. یه راه جدید. یه حرف جدید. حرف هایی که شاید هر کسی به ذهنش نرسه. و این کتاب من رو با دیدگاه های خاص یه مرد 59 ساله درباره ی زندگی آشنا کرد. (یه شخصیت ایرانی هم توی این کتاب هست. :)

 

کتاب پنجم:

کتابخانه نیمه شب

 

اگر کتابخون باشید احتمالش هست که بدونید این کتاب توی چند وقت اخیر به معنای واقعی کلمه ترکونده و خیلی ازش استقبال شده! من هم به پیشنهاد دوستان خوندمش و فکر کنم جزو زود ترین کتاب هایی بود که تمومش کردم (352 صفحه توی 3 روز)

و خب مشخصه که این کتاب واقعا فوق العاده است و این هم در لیست بهترین کتاب هایی که توی عمرم خوندم قرار می گیره. داستان راجع به خانمیه که فکر می کنه به ته خط زندگیش رسیده و تصمیم می گیره زندگیش رو تموم کنه و بعد از اون به یه کتابخونه مرموز پا میذاره... اون کتابخونه مرز بین مرگ و زندگیه...

پیامی که از این کتاب گرفتم رو می نویسم:

شاید فکر کنی اگه یه غول چراغ جادو کنارت بود و سه تا آرزو برای تغییر زندگیت می کردی، الان خوشبخت ترین آدم دنیا بودی...

اما یه ویژگی که زندگی داره اینه که پستی و بلندی داره... و وقتی حس خوشبختی رو به اتفاقات بیرونی زندگیت (و نه حس آرامش و رضایت درونی) وصل کنی، همون موقع که زندگیت به پستی میرسه، تو هم توی اعماق سقوط می کنی...

بهترین زندگی ممکن، همین زندگی هست که همین الان داری، اگه حس آرامش رو دوباره در خودت به وجود بیاری و زندگی رو سخت نگیری. رمز خوشبختی لزوما تغییر شرایط به زندگی ایده آلت نیست... رمز خوشبختی و خوشحالی، توانایی آرامش داشتن و کنار اومدن با زندگیه.

پ.ن: اصلا نمیگم آدم نباید به شرایط ایده آلش برسه و فقط و فقط باید حس آرامش درونی داشته باشه، منظورم اینه خواسته ها و ایده آل های انسان همیشه در حال تغییرن و وقتی به یه چیزی میرسی، دلت یه چیز بزرگ تر میخواد. انسان هرگز نمی تونه احساس خوشبختی داشته باشه مگر این که اون رو درون خودش پیدا کنه.

*******

خب مطمئن نیستم چند نفر قراره این متن رو ببینن ولی امیدوارم از کتاب ها خوشتون اومده باشه^-^ روز به خیر تا بعدا.